کتاب «لب خط»

شنبه ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۳
کد خبر :  ۶۸۷

موضوع

خاطرات حسین بهشتی، مسئول مخابرات واحد لشکر 27 محمد رسول الله (ص)

نویسنده

سمیه جمالی

سال انتشار

۱۴۰۳

درباره کتاب

کتاب لب خط، به زندگی حسین بهشتی از کودکی تا پایان جنگ می‌پردازد و حاصل پنجاه‌و‌پنج ساعت مصاحبۀ چهره‌به‌چهرۀ تیم تحقیق و همچنین نویسنده با راوی است. در این اثر، راوی از دوران کودکی تا زمان پذیرش قطعنامه به شرح حضورش در واحد مخابرات لشکر27 می‌پردازد. نویسنده در لبِ خط تلاش کرده تا به دور از تخیل و تصویرپردازی به کشف جزئیات زندگی و خاطرات راوی بپردازد.
حسین بهشتی متولد ۱۳۴۰ در تهران است. او با شروع جنگ تحمیلی برای گذراندن دوره پاسداری وارد پادگان امام حسین (ع) می‌شود و پس از مدتی در بخش مخابرات، یکی از مربی‌های پادگان می‌شود. او از سال 1362 به‌عنوان مسئول مخابرات لشکر ۲۷ تا پایان جنگ در این سمت می‌ماند. پس از پایان جنگ به فعالیت‌های خود ادامه داد و مسئولیت‌هایی همچون معاون راهبردی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، رئیس سازمان بسیج مساجد و محلات کشور در کارنامه خود دارد.
نویسنده در بخشی از مصاحبۀ خود برای معرفی اثر آورده است: «خاطرات آقای حسین بهشتی به‌نظرم متفاوت و جذاب بود؛ ایشان فردی خوش‌ذوق و خوش صحبت بودند و دایرۀ دوستان گسترده‌ای داشتند که هر کدام خاطرات بسیار جذابی داشتند. مسائل فنی جنگ همیشه برای من جذاب است. نگارش این کتاب کار دشواری بود؛ چون من با فضای مخابرات و اصطلاحات آن آشنایی نداشتم. ضمناً می‌خواستم فرم و محتوی کتاب به‌صورت روایت باشد تا مخاطب را به خود جذب کند. بعد از خواندن مصاحبه‌های سردار بهشتی، چندین جلسه هم خودم مصاحبه انجام دادم. دربارۀ فرم چند مدل را امتحان کردم تا به فرم حاضر رسیدم.»

بخش از کتاب:
«برگشتم عقب. آمدم تا زیر پل حجون. روی پل درگیری بود. زائران را از بالای پل به پایین می‌انداختند. ایرانی‌ها هم پلیس را هل می‌دادند زیر پل. سعودی‌ها از بالای پشت‌بام‌ها شیشه پرت می‌کردند به خیابان. سطل‌های پر از ماسۀ آتش‌نشانی، کولرگازی سوخته، لوازم و باقی‌ماندۀ مصالح بنایی و هرچه در پشت‌بام دم دست بود را می‌ریختند کف خیابان توی سروکلۀ مردم. آدم بود که می‌افتاد زمین. یا بر اثر خوردن اشیا توی سرشان، یا از دست دادن تعادل در موقع حرکت. مراقب بودم دمپایی از پایم درنیاید. اگر درمی‌آمد باید روی شیشه و زمین داغ راه می‌رفتم. یک خانم در فشار جمعیت، شانه‌به‌شانۀ من حرکت ‌می‌‌کرد. صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: «خدایا، تو رو به امام حسین، تو رو به ابوالفضل، نذار من اینجا بمیرم. بچه‌هام یتیم می‌شن..»

ارسال نظر