موضوع
خاطرات انسیه جنیدی، مادر شهیدان محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی
نویسنده
جواد کلاته عربی
سال انتشار
۱۴۰۳
درباره کتاب
کتاب «مگر چشم تو دریاست!»؛ روایت زندگی و خاطرات شفاهی مادر شهیدان محمد، عبدالحمید نصرالله و رضا جنیدی است. این کتاب حاصل یک 18 ماه مصاحبه نویسنده با خانم جنیدی است. بخشهایی از این کتاب، به فعالیتهای حاج آقا جنیدی، حاج خانم جنیدی و دامادها و عروسهای این خانواده مجاهد در پشت جبهه می پردازد. همچنین در این کتاب به روایتهایی از بازدیدهای مقام معظم رهبری در سالهای 1364، 1377 و 1379 از بیت شهیدان جنیدی پرداخته شده است.
شهیدان جنیدی در خانوادهای مجاهد و روحانی متولد میشوند. نصرالله، نخستین شهید خانواده جنیدی در سال 1359 در جبهه آبادان به شهادت میرسد. نصرالله جنیدی عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بود. رضا، کوچکترین پسر خانواده، از بسیج رودسر به جبهه غرب اعزام میرود و در همان اعزام اول به شهادت میرسد. ضدانقلاب با آگاهی از اینکه او فرزند امامجمعه است، بر سر تبادل پیکر او از نیروهای ایرانی طلب پول میکند، اما با مخالفت پدر و مادر شهید روبهرو میشود. محمد، سومین شهید و پسر ارشد خانواده، به عنوان بسیجی لشکر 27 محمد رسولالله (ص) در عملیات خیبر در حالی به شهادت میرسد که برادرش عبدالحمید، ناظر شهادتش است و نمیتواند پیکر برادرش را به عقب برگرداند. در نهایت، عبدالحمید هم پس از سالها تحمل جراحتهای جنگ، در سال 1379 به جمع برادران شهیدش میپیوندد.
این کتاب نهتنها به یادآوری شهدای عزیز میپردازد بلکه جانبدارانه به بیان درد و رنجهایی که خانوادههای آنان میکشند، میپردازد. «مگر چشم تو دریاست!» میتواند برای خوانندگانی که به تاریخ معاصر ایران و داستانهای مرتبط با دفاع مقدس علاقهمند هستند، جذاب باشد.
برشی از کتاب :
مادر بودم. آرام و قرار نداشتم. چند وقتی بود که دستودلم به هیچ کاری نمیرفت. اما حاجآقا همهاش از من خرده میگرفت که شما چرا این کارها را میکنید؟ میخواست دوباره فعالیتهایمان را شروع کنیم. قبل از آن، کارهای پشت جبهه انجام میدادیم. خودم برای جبهه بافتنی میبافتم؛ از همان اول جنگ و قبل از شهادت آقانصرالله. کلاه و بلوز و جوراب و این چیزها. اینها گفتن ندارد. همان اول جنگ، وقتی دشمن تا نزدیکهای آبادان و سوسنگرد آمده بود، گفتند رزمندهها مشکل شستوشوی لباس دارند. ما ماشین لباسشوییمان را دادیم. از این تمام اتوماتها بود که خودش میشست، آب میکشید و خشک میکرد. آن موقع خیلی قیمتش بود. یخچالمان را هم دادیم. پتوها و حتی لباسهای نو خودمان را دادیم، نه لباسهای کهنه را. ما توی آشپزخانهمان قوطی نمک و زردچوبه و ادویه نداشتیم. تا اینها را هم داده بودیم برای جبهه. یادم هست که نمک و زردچوبهمان را مدتی توی کاغذ ریخته بودیم. بعضی وقتها که حاجآقا میرفت جبهه، ما را هم با خودش میبرد. من با سوسن میرفتم و برادرم هم با خانمش میآمد. توی سوسنگرد یک رختشویخانه بود بهنام علمالهدی. لباسهای رزمندهها را میآوردند. لباس میآوردند ِغرق به خون، که نمیشد در ماشین انداخت. اول میانداختیم در تشت، بعد توی ماشین. لای این رخت و لباسها تکۀ گوشت دیده بودیم. چرک بودند و خونی. با ترکش و گلوله پاره شده بودند. چرخ خیاطی خودمان را هم میبردیم. میشستیم، میدوختیم و دوباره برمیگرداندیم جبهه. خانمی که مسئول رختشویخانه بود، یک مقدار سخت میگرفت. برادرم با خانمش توی تهران کلی حلوا میپخت و گونیگونی پسته و اینجور چیزها میآورد برای بچههای رختشویخانه. اما آن خانم، بهمان نمیداد. نان خشک میداد بخوریم. میگفت تا این نان خشکها هست، نباید دست به چیز دیگری بزنید. میگفت بچههای خط از همین چیزها میخورند. شما هم باید بخورید. بعد از آزادی خرمشهر، یک مرتبه ما را بردند کنار یک رودخانه. آنطرفش عراقیها بودند و اینطرفش ما بودیم.